در داستان شیر و نخچیران، گرهافکنی هنگامی رخمیدهد که خرگوش از رفتن به نزد شیر سر بازمیزند و روند طبیعی داستان را تغییر میدهد:
قرعه بر هر که فتادی روز روز سویِ آن شیر او دویدی همچو یوز
چون به خرگوش آمد این ساغر به دَور بانگ زد خرگوش کآخر چند جَور؟
(۱/۱۰۰۱-۱۰۰۲)
کشمکش:
کشمکش دارای انواع مختلفی مانند کشمکش جسمانی، ذهنی، اخلاقی، عاطفی و اجتماعی است. کشمکش در این داستان به صورت جسمانی و مجادلۀ لفظی است؛ مانند کشمکش بین شیر و نخچیران؛ کشمکش لفظی خرگوش با نخچیران و کشمکش بین خرگوش با شیر که دو مورد آخر افزودۀ مولانا به اصل داستان است:
کشمکش بین خرگوش و شیر:
چون رسید او پیشتر نزدیک صف بانگ برزد شیر، های ! ای ناخلف
من که گاوان را ز هم بدریدهام من که گوشِ شیرِ نر مالیدهام
نیمخرگوشی که باشد کو چنین امرِ ما را افکَند اندر زمین ؟
گفت خرگوش اَلاَمان عذریم هست گر دهد عفو خداوندیت دست
گفت چه عذر ، ای قصورِ ابلهان این زمان آیند در پیشِ شهان ؟
(۱۱۵۸-۱۱۶۳/۱)
کشمکش بین خرگوش و نخچیران:
قوم گفتندش که ای خر ، گوش دار خویش را اندازۀ خرگوش دار
هین چه لافست این که از تو بهتران در نیاوردند اندر خاطر آن ؟
مُعجِبی یا خود قضا مان در پیَست ورنه این دَم لایقِ چون تو کیَست؟
گفت ای یاران ، حقم الهام داد مر ضعیفی را قویرایی فتاد
آنچه حق آموخت مر زنبور را آن نباشد شیر را و گور را
(۱/۱۰۱۰-۱۰۱۴)
تعلیق:
در داستان شیر و نخچیران در مثنوی، تعلیق به سه شیوه صورت میگیرد:
شیوۀ نخستین این است که راز و ابهامی را از طریق یکی از شخصیّتهای داستان پیش میکشد؛ بدون اینکه این راز را برای خواننده گرهگشایی کند. بدینگونه خواننده را وامیدارد که برای پی بردن به آن راز، خواندن داستان را ادامه دهد. نمونۀ این تعلیق در داستان مذکور، هنگامی است که نخچیران از خرگوش میخواهند که اندیشهای را که برای نابودی شیر دارد بیان کند. امّا خرگوش از این کار امتناع میکند و باعث میشود تا خواننده، مشتاق خواندن ادامۀ داستان بماند:
بعد از آن گفتند کای خرگوشِ چُست در میان آر آنچه در إدراکِ تُست
ای که با شیری تو در پیچیدهای بازگو رأیی که اندیشیدهای
مشورت ، ادراک و هشیاری دهد عقلها مر عقل را یاری دهد
گفت پیغامبر ، بکن ای رایزن مشورت ، کَالمُستَشارُ مُؤتَمَن
گفت هر رازی نشاید بازگفت جفت طاق آید گهی، گه طاق جفت
(۱/۱۰۴۶-۱۰۵۰)
این شیوه با شیوه های نوین در ادبیات داستانی امروز قابل تطبیق است. در داستانهای امروز، «هول و ولا ممکن است که به دو صورت در داستان به وجود آید، یکی آنکه نویسنده راز سر به مُهری را در داستان پیش بکشد و گرهافکنی بکند و وضعیّت و موقعیّت غیرعادی به وجود آورد که خواننده مشتاق تشریح و توضیح گرهگشایی آن شود» (میرصادقی، ۷۳:۱۳۸۵).
شیوۀ دیگر، بیان مفاهیم عرفانی از دیدگاه و دیدگاه های خود مولوی در لابهلای داستان است؛ بهگونهای که خواننده بهراحتی متوجّه قطع مستقیم روایت داستان نمیشود. سومین شیوه، آوردن قصّههایی در میان قصّۀ اصلی است. مولانا در میان این داستان، چهار قصّۀ فرعی (داستان نگریستن عزرائیل به مردی و گریختن آن مرد به هندوستان، از یافتِ تأویل مگس، قصّۀ هدهد و سلیمان و قصّۀ آدم) را آورده که باعث شده است تا خواننده را در حالت انتظار ادامۀ داستان نگهدارد.
بحران:
بحران لحظهای است که «نیروهای متقابل برای آخرینبار با هم تلاقی میکنند و عمل داستانی را به نقطۀ اوج یا بزنگاه میکشانند و موجب دگرگونی زندگی شخصیّتهای داستانی میشوند و تغییر قطعی در خطّ اصلی داستان به وجود میآورند» (همان : ۷۶). در داستان مورد بررسی، خرگوش شخصیّت مقابل شیر است؛ زیرا نقشۀ کشتن شیر را او میکشد. شیر نیز از این دشمنی خرگوش با خود، آگاهی ندارد. آخرین دیدار آنها هنگامی است که خرگوش بعد از تأخیر زیاد به نزد شیر میرود و بحران در داستان را به وجود میآورد و داستان را به سوی نقطۀ اوج میکشاند.
نقطۀ اوج:
با توجه به اینکه نقطۀ اوج، قسمتی از داستان است که در آن، بحران و هیجان در داستان به اوج خود میرسد و داستان در پایانِ آن گرهگشایی میشود، میتوان گفت، در این داستان هنگامی که خرگوش شیر را بر سر چاه میبرد و شیر عکس خود را در چاه میبیند و آن شیر را واقعی میپندارد، داستان به نقطۀ اوج خود میرسد :
چون که شیر اندر برِ خویشش کشید در پناهِ شیر تا چَه میدوید
چون که در چَه بنگریدند اندر آب اندر آب از شیر و او در تافت تاب
شیر عکس خویش دید از آب ، تفت شکل شیری در بَرش خرگوشِ زفت
(۱/۱۳۰۹-۱۳۱۱)
با پریدن شیر در چاه، داستان گرهگشایی میشود و خواننده به سرانجام شخصیّتهای داستان پی میبرد : شیر در چاه میافتد و میمیرد و خرگوش با شادمانی و پیروزی به نزد نخچیران باز میگردد.
۲-۱-۳-۳٫ داستان حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان
داستان حلوا خریدن شیخ خضرویه از دیگر داستانهای بلندی است که میتوان گفت از طرح و پیرنگی قوی برخوردار است. لذا برای اثبات این سخن، به شرح داستان بر پایۀ روابط علّی و معلولی میپردازیم:
شیخ صوفی زندگی شگفتی داشت و چون از بزرگان پول زیادی گرفته و آن را برای فقیران خرج کرده بود، همواره مقروض بود. امّا به خاطر اینکه شیخ، خالصانه با تمام مال و توان خود در این راه تلاش میکرد، خداوند هم وام او را از هر طریقی که بود ادا مینمود. تا اینکه روزی شیخ نشانه های مرگ را در خود دید و در بستر افتاد. لذا چون چهارصد دینار به مردم بدهکار بود، در دم آخر تمام بستانکاران دور او جمع شده بودند و از اینکه شیخ رو به مرگ است و پولشان از بین میرود، از درد و غم به خود میپیچیدند. با این حال، شیخ با تأسّف به آنها نگاه میکرد و علّت درد و ناراحتی آنها را اطمینان نداشتن به خداوند میدانست و اینکه خیال میکنند در بارگاه خداوند چهارصد دینار پیدا نمیشود که با آن وام شیخ پرداخت شود. در این زمان بود که کودک حلوافروشی در بیرون، مشتری میطلبید. شیخ هم با شنیدن صدای کودک، به خادم خود دستور داد برای شیرینکردن دهان بستانکاران و کمشدن درد و ناراحتی آنها، حلوای کودک را بخرد. کودک هم با وعدۀ نیمدینار با طبق حلوا به درون آمد و آن را در پیش شیخ گذاشت. بستانکاران با اشارۀ شیخ، تمام حلوا را خوردند. پس کودک از شیخ نیمدینار خود را طلب کرد و چون شیخ ادعای بیپولی کرد، کودک از غصّه طبق را به زمین زد و ناله و گریه را سرگرفت. در پی فریاد و سروصدای کودک، عدّۀ زیادی دور او جمع شدند و رو به شیخ کردند که این چه کاری بود، مال ما را که میخوری، دیگر با این کودک بدبخت چرا اینکار را کردی؟ امّا شیخ هیچ اعتنایی به بد و بیراه دیگران نداشت و دیگر اخم و ناراحتی آن جمع را به یاد نمیآورد، چون او کار دیگری داشت و در خلوت خود با جهان دیگر خوش و شادکام بود. تا اینکه موقع غروب درحالیکه همه ناراحت بودند، خادمی با طبقی پر از حلوا و چهارصد درم و نیمدینار در کنار آن، وارد شد. مردم هم با دیدن این صحنه به اشتباه خود پی بردند و از ناسزا و حرفهای بیربط خود طلب بخشش کردند. شیخ هم در مقابل پوزش مردم گفت: من شما را بخشیدم و بدانید که راز و علّت این کار، اشک و گریۀ کودک است که موجب کرم و عطای خداوند بر ما شد، لذا اگر کودک نمیگریست و اشک از چشم او نمیریخت، این کرامت هم از منِ شیخ صادر نمیشد.
این داستان با رخدادن حادثهای پس از حادثۀ دیگر، پیش میرود و بین اجزای آن روابط علّی ومعلولی محکمی برقرار است و شامل سه بخش آغازی، میانی و پایانی میباشد. با توجه به اینکه مقدمّه، آغازگر حکایت است و بسیار سریع و کوتاه، تصویری از صحنۀ حکایت و شخصیّتهای آن ارائه میدهد، میتوان گفت مولانا این قصّه را با معرّفی شیخ صوفی (شخصیّت اصلی داستان) و توصیف و مَنِش و اخلاق او میپردازد و از این طریق، خواننده را با فضای کلّی داستان آشنا میکند. بخش میانی قصّه هم که موضوع اصلی را دربردارد و با مکالمه گسترش مییابد؛ از بیمار شدن شیخ صوفی آغاز میشود و البته با کشمکشها و درگیریهای لفظی بین شیخ و بستانکاران و کودک حلوافروش همراه است. امّا با آمدن خادمی به همراه طبقی پر از حلوا و چهارصد درم و نیمدینار در کنار آن، قسمت پایانی آغاز میشود و سرانجام شخصیّت اصلی داستان یعنی شیخ، با وقوع این حادثه، حقانیّت خود را اثبات میکند.
شروع:
بررسی پیرنگ در داستان های مثنوی معنوی- فایل ۱۱