ره مصطفی چون ره مرتضا ست
بچوب و بشمشیر و بند و زبان
بگاه جوانی زاهل صنم
بنام محمد گزین البشر
که برحق ستمکاره را حد زدی
رضاشان رضای خدای شماست
بفرمان دارنده آسمان
عرب کرد خالی و بیت الحرم
( ربیع، ۱۳۸۸: ۱۲۵پ )
ودر منظومۀ خاوران نامه
بپوشید صلصال خفتان جنگ
به لشگر چنین گفت کامروز من
شوم برگرایم علی را به جنگ
علی را بگفت ای هژبر دلیر
تو آنی که در مرز خاورزمین
توآنی که تهماس را روز جنگ
توآنی که کردی به میدان سه بار
به پاسخ علی گفت آری منم
میان را به بند کمر کرد تنگ
گذر کرد خواهم بدان انجمن
ببینم که دارد دل وزور جنگ؟
تن پیل داری و چنگال شیر
جهان را پر آشوب کردی و کین؟
نمودی ز بازوی خود زور چنگ
سپاه مرا در جهان تارو مار
من این کردم وآنچه باید کنم
( ابن حسام،۱۳۸۲: ۲۸۱)
پس از رسیدن لشگر اسلام به سرزمین قام به فرماندهی مالک اشتر،صلصال، پسران نام آور خودرا در پیش خود می نشاند و دستور مقابله با لشگریان علی (ع) را می دهد و در این جا هم عمرو امیّه در کامیابی سپاه اسلام نقش مؤثری ایفا می کند. عمرو در یکی از شگرد پردازیهایش بارنگ و نیرنگ و به «آیین صلصالیان» به لشگر گه شاه «قام» روی می آورد و در شکل یک دادخواه به سراپردۀ شاهی وارد می شود. صلصال را می بیند که بر اریکۀ زرّین تکیه داده و تاجداران سرزمین قام همگی «میان بسته با تیغ زریّن» در پای تخت ایستاده اند و همان ده پسر گرانمایه اش از گودرز و نوزاد و سام و نوراین و گیو و اسپندیار و… فرماندهان و بزرگان سپاه صلصال، به ویژه پسرانش، همگی جهت مقابله با سپاه علی(ع) اعلام آمادگی می کنند. صلصال دیگرپهلوانان سپاه اسلام را هماوردخودنمی داند، فقط علی (ع) راحریف نبردش می نامد، بدین جهت در انتظارتنها هماورد خود ناظر بر میدان جنگ می ماند.
صلصال فرزندان خود را به مبارزۀ اسلامیان می فرستد، ولی از بخت ناساز، پسرانش از عاد و نوراین و سام و.. که همگی از یلان نامدار و گران مایگان خانوادۀ صلصال بودند، یکی پس از دیگری به دست گردان پیل افکنی چون ابوالمحجن. مالک و سعد، با خاک جفت می شوند و بدین گونه پنج پسر صلصال با انبوهی از لشگریان خود، کشته و منهزم از میدان جنگ، به جانب صلصال روی می نهند و با بیداد خود از او دادی می خواهند. صلصال برای جبران این شکست بزرگ ، پسر مهینش «نوزاد» را با لشگریان انبوهی به شبیخون زدن بر سپاه اسلام مأمور می کند. لشگریان پس از هماویز شدن با یکدیگر و جنگ و گریز شبانه، سرانجام اسلامیان در آستانۀ شکست و انهزام قرار می گیرند، در همان حال ناگهان علی (ع) از گرد راه می رسد و با مشاهدۀ این صحنه شوم به تیغ دو سر دست می برد و دمار از دماغ دشمن بر می آورد. صلصالیان شکست خورده و متواری از میدان پیش شاه می روند واز فرّ و شکوه و هیبت پهلوانی علی (ع) سخن می گویند. صلصال از این سخنان به شگفت می آید و آهنگ می کند که خود علی (ع) را از نزدیک ببینند و کمابیش او را به عیّار زند. ابن حسام ضمن بهره وری ازمآخذ و منابعی که به طور یقین در اختیار داشته است می کوشد تا پسند خودی و رنگ اعتقادی و باور قلبی خویش را درلابه لای کلمات و عبارات بگنجاند. از این روی بسیاری از آنچه به نظر دور از واقعیت می نماید، در نظرگاه او از راست به واقعیت نزدیک تر است. مطالبی که ابن حسام نقل می کند، همه نمودار حقایق و عالم معانی می باشد که بسیاری از آنها از نظرگاه موّرخ باور کردنی نیست. ذهن ابن حسام، اسطوره ای و حماسی است، به همین دلیل بیشترین واژگان حماسی همراه با تلمیحات گوناگون مربوط فرهنگ ایران باستان در آثارش دیده می شود.
هدف نهایی ربیع نیز، بهره وری از ابزار شعر است برای ابلاغ رسالت و اندیشه و آرمان خواهی و این که بتواند از طریق شعر، لطایف قرآنی، احادیث و اخبار مذهبی و… و زندگی بزرگان دینی را به رشتۀ نظم در آورد. والا مقامی و نامبرداری ربیع به دلیل مناقب زیبا و حماسۀ دینی اوست؛ و گرنه در شعر وی اندیشۀ فرازمندانه یا استعلایی وجود ندارد و محتوای کلّی شعر او، اندیشه و تفکری است که پیش از او بوده است. «البتّه حرکت اندیشه ها و نظریه ها از مکانی به مکان دیگر، هم یک واقعیّت زندگی است؛ هم شرط مفید توانا ساختن فعالیّت های فکری» (ج گریس، ۱۳۶۳: ج۱،۳۱ ) به طور کلّی او در شیوۀ شاعری، بیشتر وام ستان و مقلّد و تأثیر پذیر است تا مبتکر و صاحب سبک، سعی او در تقلید ازمضمون، وزن و قافیۀ شاعران پیشین و اهتمام در آرایه بندی، سبب گردیده تا او کمتر بتواند، طبع زلال خود را به کار گیرد و جوهر شعری خود را هویدا کند. با این حال، گاه دریچه ای از نیم کره نا خودآگاه او گشوده شد و به سرعت بسته می شود، درست همانند نور افکنی که در یک لحظه بر نقطه ای بتابد و بی درنگ بگذرد. در چنین حالاتی، آنچه از او می تراود غیر از همانهایی است که در چار چوب یک ملاک رسمی و مدار معین و شناخته شده، بیان می کند، بلکه آنچه را موافق طبع خود می یابد، بروز میدهد»( صاحب زمانی، ۱۳۵۱: ج ۱،۱۱۹)
۴-۴- شجاعت وایثارگری
شجاعت وایثارگری، یکی از صفات بارز و مثال زدنی مولای متقیان علی (ع) است. شجاعتی که در جهت پیشبرد اهداف الهی و به ثمر رسیدن مقاصد اسلام بود. شجاعتی که یاد دلاوران روزگار را از دلهای مردم برد و نام دلیرانی را که بعدها آمدند، بکلی از خاطره ها زدود. این امر آن چنان بدیهی و روشن است که سخن گفتن وایراد شواهد برای اثبات آن بر انسان زشت و قبیح جلوه می کند، آنچه علی در جنگ کرد، تا روز قیامت به عنوان ضرب المثل به جای خواهد ماند، برای اثبات شجاعت آن حضرت همین قدر کافی است که وی در هیچ میدانی از دشمن گریزان نشد و خود را در مقابل لشگریان آنان نباخت و با کسی گرم کارزار نشد، مگر آنکه او را کشت و هرگز ضربه ای بر دشمن وارد نکرد که بخواهد دومین ضربه را نیز براو بزند.
۴-۴-۱- شجاعت و چالاکی در گهواره
«در مناقب ابن شهر آشوب از انس از عمر بن خطاب نقل کرده: علی هنگامی که نوزاد بود، دید ماری به درون گهواره اش آمد.در حالیکه دست هایش با قماط بسته بود، خود را گردانید و دست خود را بیرون آورد تا با دست راست گردن مار را گرفت و چنان فشرد که انگشتانش در آن فرو رفت و نگه داشت تا مرد. چون فاطمه بنت اسد منظره را دید فریاد کشید و قبیلۀ خود را جمع کرد و گفت: «کأنَکَ حیَدره اللبؤه إذا غَضَب مِن قَبِلَ إذا اولادِها» «گویا توشیری، شیر مادر شیر بچه ها که غضب کند، پیش از آنکه اذّیت وآزاری به فرزندانش برسد» ( نصر الهی، ۱۴۱۹:ج۱، ۲۹ ) امام جعفر صادق فرمود: فاطمه بنت اسد (ع) فرموده: «علی (ع)را هنگامی که نوزاد بود، در قماطی بستم، قماط را گسیخت. سپس دو قماط بستم، آن را پاره کرد. پس سه و چهار و پنج و شش و قماط بستم، همه را پاره کرد. بعضی از قماط ها پوست بود و بعضی حریر. علی (ع) فرمود: ای مادر ! دستم را مبند که می خواهم با انگشت با پروردگارم مناجات و زاری کنم.» ( نصر الهی، ۱۴۱۹: ج ۱،۳۰ )
۴-۴-۲- شجاعت و چالاکی در کودکی
در کتاب: «نور مبین در فضایل امیرالمؤمنین (ع) نقل است: حضرت ابو طالب (ع) به همسرش فاطمه بنت اسد علیها السلام فرمود: علی (ع) را دیدم که بت ها را می شکست، ترسیدم بزرگان قریش با خبر شوند. و آن حضرت در آن روز کودک بود.
فاطمه بنت اسد گفت: ترا از این عجیب تر خبر دهم. چون علی را در شکم داشتم به طواف خانۀ خدا مشغول بودم و می ترسیدم بدنم به آن موضعی که بت ها یشان نصب بود برخورد کند، همین که در حال طواف به بت ها نز دیک می شدم تا رد شوم، علی که در شکم من بود پای خود را بر جوف شکم من قرار می داد و سخت می فشرد و نمی گذاشت نزدیک بت ها بروم، با این که عبادت خداوند را انجام می دادم نه بت ها را.» ( نصر الهی، ۱۴۱۹: ج ۱،۳۲ )
از جابر جعفی نقل است که می گوید:
«دایه ای که حضرت علی (ع) را در کودکی شیر می داد، زنی از بنی هلال بود. روزی آن حضرت را با برادر رضائیش که یک سال از آن حضرت بزرگتر بود در خیمه گذاشته و در پی کاری رفت. کنار خیمه چاهی بود. آن بچه نزد چاه رفته، خواست که در چاه بیفتد؛ ناگاه علی (ع) با یک دست خود، یک پا و یک دست آن بچه را گرفت و آن را برلب چاه نگه داشت، در حالیکه حضرت یک دست خود را در دهان خود گذاشته و می مکید و این در حالی بود که حضرتش پایش را دراز نموده وآن بچه با دست، پای حضرت را گرفته بود. بر همین حال ماند تا مادر آن رسید و او را گرفت و قبیله را صدا زد و خطاب به آنها گفت: ببینید چه پسر با میمنتی که فرزند مرا نگه داشته که در چاه نیفتد، آمدند و دیدند و از قوّت و زیرکی آن حضرت در تعجب ماندند.»( نصر الهی، ۱۴۱۹: ج ۱،۳۳ ) و هم چنین نوشته اند: «در کودکی با هریک از هم سالان خود کشتی می گرفت، آنها را بر زمین می کوبید و چنان سریع می دوید که در حال دویدن به اسب های تند رو می رسید و برآنها سوار می شد » (اصفهانی، ۱۹۶۱: ۶۰ )