این نامــــــه، سـزای آفرین باد! انشاء الله کــــــــه همچنین باد!
( همان: ۵۲۰)
سعدی، نیز مانند امیر خسرو این هول و هراس را در جان خود دارد، او ضمن ستایش و حمد خداوند در شعر، اظهار میدارد که این کار او در حقیقت عذر بدتر از گناه است. زیرا شعر و شاعری امری تأیید شده نیست در حالی که او در این قالب به نیایش میپردازد. او نیز شعر را از مقوله سحر با در نظرداشتن آن چه که میان حضرت عیسی و جادوگران گذشت، ذکر میکند و معتقد است، کسی تا ابد نخواهد توانست به این رقابت، میان قرآن مجید و شاعران به پیروزی نایل آید، همان طور که سحر ساحران در برابر عصای حضرت موسی کاری از پیش نبرد. علاوه بر این در آیهی شریفهی سوره انبیا دشمنان قبل از شاعر بودن، نسبت «مفتری بودن» را به پیامبردادهاند که همان کذب است. سعدی در این رویارویی میگوید:
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟
( سعدی، ۱۳۸۷ : ۶۴۳ )
عطّار، شناخت معارف اسلامی و پیبردن به راه و رمز عشق خود را مدیون پیامبر اکرم (ص) میداند و حضرت را «رهبر» خطاب میکند و ضمن اظهار ندامت از این که او شعر میسراید، اظهار امیدواری میکند که حضرت او را در خیل شعرا نداند و از این گناه او بگذرد:
رســــــولا رهبر عطّار از تست زسرّ عشق بـــرخـوردار از تست
ز تو دارد گهرهـــــــای معانی به جز تو کس ندارد وین تو دانی
یقین کز شاعـــرانم نشمری تو بچشم شاعـــــــرانم ننگری تو
( عطار، ۱۳۸۶ : ۱۹۰)
عطّار شعر را چون حجاب و حایلی میداند که پرداختن به آن باعث دور افتادن شاعر از حقیقت الهی میشود و استغراق در آن، انسان را از ذکر و تسبیح و تحلیل حضرت حق باز میدارد .
حجاب تــــــو ز شعر افتاد آغاز که مــانی تو بدین بت از خدا باز
بسی بت بود گوناگـون شکستم کنون در پیش شعرم بت پرستم
( همان: ۱۹۰)
او بر این باور است که تا کنون تلاشهای زیادی برای رهیدن و بریدن از بتهای چوبین نفس انجام داده است لیکن شعر چون بندی طلایی بر پای او مانده و او یارای رهایی از این بند گران را ندارد. او میان دنیای شعر و شاعری و عاقبت آن معلّق است. عطّار ذاتاً انسانی شاعر پا به جهان آفرینش نهاده است و نمیتواند بر خلاف سرشت و خمیره خود گام بردارد. از سوی دیگر حقیقت دین این کار را تأیید نمیکند و او که مردی دیندار است، از فرجام این کجروی در هراس دایمی است . لذا از «رهبر » میخواهد که او را در زمره شاعران به حساب نیاورد. عطّار از شعر و شاعری چون مانعی یاد میکند که باعث میشود او از یاد خداوند و حقیقت دین غافل بماند و نتواند چنان که بایسته دین است از در طاعت درآید. بر این منوال او شعر گفتن را کاری عبث و بیحاصل میداند که نه تنها راهی به فرجام رهایی برد که باعث میشود در شرّی که توأم با عذاب است، گرفتار شود:
گر دمــــــی بر راه او در کـــارمی کی چنیـن مستغرق اشــــــعارمی
گر مرا در راه او بـــــــودی مقـام شین شعــرم شین شرگشتی مدام
شعر گفتن حجت بـیحاصــلیست خویشتن را دید کردن جـاهلیست
( همان: ۲۱۳)
انوری درملامت نفس خود به دنیای شعر و شاعری به عنوان مشغولیتی که او را از آخرت ودستیابی به فلاح و رستگاری باز میدارد میتازد. او بر این باور است که سی سال از عمر خود را بیهوده و باطل به سرآورده و لاجرم از آن، در روز واپسین طرفی بر نخواهد بست:
کسی که مدت سی سال شعر باطل گفت خـــدای بر همه کامیش داد پیروزی
کنون که روی نهد جمله درحقیقت شرع چه اعتقاد کـــــنی باز گیردش روزی
برو که عــــــاقل از این اختیار آن بیند که کشت تشنه نبیند ز ابــــر نوروزی
( انوری، ۱۳۷۶: ۶۴۷)
انوری از آن چه که در عالم شعر و شاعری بر او گذشته است، ظاهراً نادم و پشیمان است . او به یقین شعر و شاعری را در تقابل با حقیقت دین و شرع میبیند. شعر را عار میداند که در نهایت، راه به جهنّم میبرد در حالی که شرع چون مشعلهای فرا روی انسان، او را به سوی رهایی و رستگاری رهنمون میسازد:
ز شعر نفس تــو آن بارهـــای عـار کشی که چون هلال به طفلی درآیدش کوزی
ز شرع جان تو آن شعلــههای نـــور کشد کزو به هــر فلکی آفتـــابی افــــروزی
ولیک تا تــــو همان عــود وزن میسازی و لیک تا تـو همان عود بحر میسوزی
تو حرف شرع کی آری برون ز مخرج شعر تو علم آنت نباشـد کـزین در آن توزی
(همان: ۶۴۷)
انوری به صراحت شعر را بقایای وسواس شیطان میداند و آن را در تقابل قطعی با شرع و دستورهای دینی توصیف میکند و بر این باور است که شعر چیزی نیست جز اغوای شیطان که شاعر را میفریبد و به سوی گمراهی رهنمون میشود:
کسی را که نوباوه وحی دارد بقایای وسواس شیطان فرستم
(همان: ۶۴۷)
ناصر خسرو نیز به قیاس اقران، شعر و شاعری را در زمره اموردنیوی میداند که برای کسب ثروت و مکنت مناسب است. او براین باور است که منفعت انسان ( شاعر) در این نیست و راهی دیگر است که انسان را به رستگاری و رهایی و همینطور بینیازی میرساند:
نـگـرنـشـمـری ای بــرادر گــزافــه بـه دانش دبیری ونــه شاعــری را
کـــــه این پیشهها است نیکو نهاده مـــر الفغـدن نعمت ایـــــدری را
دگرگونـه راهــی و علمی است دیگر مـــرالفغــــدن راحت آن سری را
(ناصر خسرو، ۱۳۸۷ :۱۴۲)
ناصر خسرو این راه بی مخافت و پر سود را که هیچ سود دنیوی با آن پهلو نمیزند، راه رستگاران و رهیافتگان حقّ و حقیقت دین میداند که هیچ سخن و شعری با کلام آن قابل مقایسه نیست و مانند سخن خداوند، هیچ گوینده و سخن وری نخواهد توانست که بسراید و یا به نطق آورد:
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن نماند همی سحر پیغمــــــبری را
چو کبگ دری باز مــرغ است لیکن خطر نیست بــــا باز کبگ دری را
( همان: ۱۴۲)
ناصر خسرو نه تنها شعر و شاعری را در قیاس با سخن و حقیقت دین قابل مقایسه نمیداند بلکه او سایر حرف و کارهای سود آور را در این مقوله توصیف میکند و میگوید چنین اموری در برابر منافعی که سخن خداوند برای او دارد چیزی بس ناچیز است که به قیاس مانند انسانی ضعیف و در بند است که بدون سلاح و جنگ افزار بخواهد به نبرد پهلوانی سترگ و نیرومند، اقدام کند. چنین توانایی استثنایی ازنظر او فقط درحصر خداوند است که او با شایستگی که در پیامبر خود دید، آن را به او هدیه کرد و سایر انسانها از این موهبت، بینصیب هستند:
پیمبر بدان داد مـــــــر علم حق را که شایسته دیدش مر این مهتری را
به هارون ما داد موسی قـــــرآن را نبودهاست دستی بـران ســامری را
تو را خط قید علـــوم است و خـاطر چو زنجیر مـــــر مرکب لشکری را
تو با قید بی اسپ پیـــــش سواران نبـــــــاشی سزاوار جز چاکری را
ازین گشتهای، گر بدانی تــــو، بنده شه شگنی و میر مازنـــــــدری را
( همان: ۱۴۲)
سپس او شعر و شاعری را مانند سایر پیشهها میداند و توصیه میکند که شاعران از این پیشه و حرفه پرهیز کنند که سرانجام آن جز از دست دادن آخرت نیست و شاعر از این رهگذر تنها به دوزخ میرسد و در زمره و شمار گمراهان، مستوجب کیفر و عذاب است:
اگر شاعری را تـــــو پیشه گرفتی یکی نیز بگرفت خنیــــــاگری را
( همان: ۱۴۲)
پایان نامه خانم زابلی ویرایش شده اصلی- فایل ۱۵